هادی2

از پیروزی انقلاب یک ماه گذشته بود .چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده بود. هرروز در حالی که کت و شلوار زیبایی می پوشید به محل کار می آمد.

محل کارش در شمال شهر بود. یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است .کمتر حرف می زد. توحال خودش بود.به سراغش رفتم.

با تعجب گفتم: داش ابرام چیزی شده!؟گفت:نه چیز مهمی نیست.

گفتم:اگه چیزی هست بگو،شاید بتونم کمکت کنم.

کمی سکوت کرد. اما مشخص بودکه مشکلی پیش آمده. به آرامی گفت: چندروزه دختری بی حجاب توی این محله به من گیر داده...

گفته:تا تورو به دست نیارم ولت نمی کنم!کمی سکوت کردم .رفتم توی فکر،یکدفعه خندیدم.

ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد.پرسید:خنده داره!؟

گفتم: داش ابرام ترسیدم،فکرکردم چی شده!؟بعد نگاهی به قدوبالای ابراهیم انداختم و گفتم:با این تیپ و قیافه که تو داری ،این اتفاق خیلی عجیب نیست!

گفت:یعنی چی؟!یعنی به خاطرتیپ و قیافه ام این حرف رو زده.لبخندی زدم و گفتم:شک نکن!

روز بعد تا ابراهیم رو دیدم خنده ام گرفت.با موهای تراشیده آمده بود محل کار،بدون کت و شلوار! فردای ان روز با پیراهن بلندبه محل کار آمد،با چهره ای ژولیده تر،حتی با شلوار کردی ودمپائی آمده بود. ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد.بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد.