ابراهیم کارهای عجیبی را انجام میداد که هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت.
مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود. یکبار در تهران باران شدیدی باریده بود و خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود.
چند نفر از پیرمردهائی که میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند که چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید، پاچه شلوار را بالا زد و با کول کردن
پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. زمانی که ابراهیم در یکی از مغازههای بازار مشغول کار بود.یک روز ابراهیم را در
وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم . دو تا کارتن بزرگ روی دوشش بود و جلوی یک مغازه،کارتنها را روی زمین گذاشت.
وقتی کار تحویل اجناس تمام شد. من که اون رو از دور نگاه میکردم جلو رفتم. سلام کردم و گفتم:
"آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!" نگاهی به من کرد و گفت:
"کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه ، مطمئن میشم که هیچی نیستم وجلوی غرورم رو میگیره".
گفتم: "ولی اگه کسی تو رو اینطوری ببینه خوب نیست، تو رو خیلیها میشناسند."
ابراهیم هم خندید وگفت: "ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد ، نه مردم. "