داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم  ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بومممممم ..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش . بهش گفتم تو این  لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...

 

در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر  لب زمزمه می کرد گفت : من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم . اونم  اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا اون کاغذ روشو نکَنید .
بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزیون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه اصفهونیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!!!

از آقای قراخانلو بابت ارسال اختصاصی این پست برای وبلاگ ارشد تشکر می کنیم و انشاالله شاهد ارسال مطلب با موضوعات مرتبط با وبلاگ ارشد از سایر دوستان نیز باشیم.